زندگی
جامی کوچک کناری نهاده است
و هر روز قطره تلخی در آن می چکاند
باید فراموشش کنم
باید زندگی کنم
روزی سرانجام باید سرکشید
تمام تلخی را
زندگی
جامی کوچک کناری نهاده است
و هر روز قطره تلخی در آن می چکاند
باید فراموشش کنم
باید زندگی کنم
روزی سرانجام باید سرکشید
تمام تلخی را
کنار کدام ویرانه بمانم
با چشم اشک بار
وبگویم
که این سهم من نبود
افسوس که ویرانگی در من لانه کرده است
گریختن چاره ساز نیست
ای کاش
دستانم ویرانگر بود
پاهایم
ویرانگی را لگد می کرد
و باوری تباه در من خانه نداشت
که با من سفر کند
افسوس
که ویرانگی در من لانه کرده است
جهان مهیای شعری غمگین است
اما
بگذار آهسته بگویم
چه خوب که کودکان می میرند
چه خوب که جلادی هست
چه خوب که توپ ها می غرند
چه خوب که مادران عزا دارند
و جهان
رو به ویرانی است
چقدر ملات اینجاست
ملاتی از خون و خرابی و رنج
باید شعری بگویم
باید قلم بردارم
و رنج آدمی را بسرایم
بگذار دوباره بگویم
چقدر بد می شد اگر
جنگی نبود
ستمی نبود
زندانی و غل و زنجیر و اعدامی نبود
آن وقت چه کسی شعر می گفت
و و جدان شاید وجود نداشت
باید حقیقت را گفت
من ریشی بلند می خواهم
و موهایی آشفته
با کلاهی کج بر سرم
باید جامه ای گشاد بپوشم
خمیده قدم بردارم
نگاهم عمیق باشد
و سیگار را حریصانه پک بزنم
باید در اندیشه این رنج ها باشم
شعر بگویم
نقاشی بکشم
فیلم بسازم
و از رنجی بگویم
که نمی دانم چیست
آخر نمی شود
جهان خالی از اندیشه های من باشد
آری
رنجی باید باشد
و انسانی در زنجیر
تا من شعری بگویم
پر از تکرار واژه های بزرگ
خلق و شرافت
آزادی و نبرد
رهایی و پیروزی
هر پرنده را سهمی است اندک از آسمان
هر پرنده را سهمی است اندک از زمان
هر پرنده را سهمی است اندک از آواز
هر پرنده را سهمی است اندک از پرواز
چه زود تمام می شود
آسمان و زمان
آواز و پرواز
بگذار
شادمانه بچرخد
در بی خبری
برگ از درخت فرو می افتد
پیش از رسیدن پاییز
آدمی می پوسد
پیش از رسیدن مرگ
رود پیش از رسیدن به دریا تبخیر می شود
مرگ همواره
بسی پیش تر آغاز می شود
پیش از آنکه پایان در رسیده باشد
از عشق چیزی نمی ماند
جز اندامی برهنه در عطش مدام خواستن
دست های زمان لحظه ها را می چیند
آدم ها را می چیند
روزها را می چیند
دست های زمان غارتگرند
زمان چیزی نمی بخشد
قفسی برای تو می سازم
نه از جنس آهن و سنگ
چیزی به سان سایه خواهم ساخت
از جنس ایمان و عشق
با باوری عمیق
که رهایی بی خردی است
و دستانی که در زنجیر آسوده تر است
سایه ای که با تو راه می آید
با تو می رقصد
با تو می خندد
و با تو می گوید
آنچه باید دید و شنید
و تو خوشحال برای باور خود شعر می گویی
و گرد زندانت مؤمنانه می چرخی
از آتش گذشتم
نه چون ابراهیم بر گلستانی
از آتش گذشتم
نه چون سیاوش پاک دامن
از آتش گذشتم
اما نه چون ققنوس
با زاده شدن از خاکستر خویش
از آتش گذشتم
بی هیچ هلهله ای
رنجور و خسته
آغشته در اشک خویش
اما
با چشمانی که دیگر
دروغ را در خویش هم نمی بیند
دوست دارم روزی برسد
روزی که روزنامه ها را بتکانم
و خبرها را دور بریزم
روزی که با تو فقط از ماه و درخت و شکوفه ها بگویم
روزی که سکوتم خالی خالی باشد
اندیشه ای ناب در یک بی خیالی محض
در انتظار آنکه سایه بیاد به سمت گرم حیاط
و من کنار باغچه چشم هایم را ببندم
و از لای پلک هایم تکان برک های توت پیر را نگاه کنم
دوست دارم روزی بیاید که سیاست مرده باشد
در انبوه بی شمار رهگذران
هیچ کس هیچ کس را نمی بیند
نه خدا و نه انسان
زتدگی تنهایی است
خلوتی طولانی در خویشتن
با خویشتن
تملکی اندوهناک بر جسم و رنج خویش
بی هیچ همراهی
از گاه زاده شدن تا مرگ
بی هدف پرسه می زنم
در لابلای خاطره هایی که سال هاست متروک مانده اند
در کوچه های خلوت این شهرهای دور
جایی که سایه ها بیش از آدمیان در رفت و آمدند
جایی که مردگان به شکل خانه و دیوار و سنگ فرش در آمده اند
بیهوده می گردم
دیگر نشانی نیست
دیگر صدایی نیست
اینجا با من غریبه است
بی هدف کتاب ها را ورق می زنم
کلمات را می خوانم
بی آنکه دیگر در پی حقیقتی باشم
و چشم هایم به سوی آسمان
به سمت ابرهای پراکنده می لغزد
جایی که آفتاب بی رمق بر شانه های پیر کوه می تابد
پرندگان بیهوده می گذرند
و رود بی آنکه بداند در مسیر دریاست
بر خاک می خزد
من نیز می گذرم