پشت به دنیا ایستاده ام

پشت به خودم

رو به یک تباهی محتوم

در سراشیبی روزها می غلتم

همچون توده خاری در گردش باد

و سایه های مرگ را می بینم

در دست های ترد زمان

که فاش می گویند :

تمامی لحظه ها می گذرند

و جایی زمان خالی خواهد شد

من مرگ را گم کرده ام

و حقیقت را در هیچ چیزی نمی یابم

وهم لایتنهاهی است

و حقیقت چیزی نیست جز حبابی خالی که عمر را در بر گرفته است