فراموشی

کاش قلبم بیابانی بود

بی هیچ نشانی از احساس

نه جنگلی چنین انبوه که بر هر درختش

پرنده ای غمگین از خاطره ای می خواند

کاش ذهنم هر شب خالی می شد

و  صبح دوباره آغاز زندگی بود بی هیچ خاطره تلخ یا شیرینی

کاش اندوه دریچه ای به سمت فراموشی داشت

صداها گم نمی شوند

راه ها ؛

     همیشه نشانی از قدم ها نگاه می دارند

رودهای خون آلود ؛ به اعماق زمین می لغزند

تا چشمه های جوشان فردا باشند

و آیینه ها ؛

            تصویر عاشقان را در انتهای خویش به یاد می سپارند

با عاشقان مجنگ

چرا که مرگشان آغاز زندگی است

چرا که مرگشان آغاز مردن توست