پژمردگی خود خواسته یک درخت
دو روز قبل خبر مرگ بهمن را شنیدم و هنوز در اندوه و حسرت زندگی حیرت انگیزش و مرگی که باور ناکردنی است قرار دارم . بهمن ، بهمن ، بهمن .............
هیچ کلامی نمی تواند عمق احساس و تلخ کامی ام را از مرور خاطرات قدیمی در باره بهمن بیان کند و چون بسیاری از اوقات برای نجات از فریاد ها و زجه های درونی خود به فراموشی روی کرده ام . چگونه می توان باور کرد ، حتی با وجود آنکه خودش خیلی پیش تر از این سال ها قبل که در اوچ شکوفایی می نمود به من گفته بود که در آینده چیزهایی خواهی شنید اما ، مبادا که در حقیقت این لحضه ها شک کنی ؟ لحظه ها ! به راستی کدام لحظه عمرم با تک تک ثانیه هایی که در کنارش بودم و بند بند وجودم با افکار و کلام بی نظیرش از هم گسسته می شد برابری می کند ؟
من هنوز مبهوتم ، نه از مرگ بهمن که از زندگی حیرت انگیزش ، از روزهایی که گذراند و احساس های غریبی که تجربه کرد . احساس هایی که من هرگز تاب تحملش را ندارم و او سال ها و سال ها با همین احساس ها زندگی کرد و مرد . چه کسی باور می کند انسانی ناشناخته و گمنام صاحب چنان اندیشه های عمیق و پیچیده ای باشد که هرگز در کلام بزرگترین فیلسوقان و اندیشمندان تا جایی که من یکی خوانده ام نیز مشابهش کم باشد ؟ بهمن می توانست داستایوسکی عصر حاضر باشد ولی نشد و در نهایت ................... به راستی زندگی ون گوگ چگونه بود ؟ گاه با خودم فکر می کنم ون گوگ چه میزانی از درد و رنج هستی را بر شانه های خود حمل کرد و چگونه این بار سنگین رنج بر شانه های بهمن قرار گرفت ؟ همه آرزویم این است که روزی فراغتی بیابم و زندگی بهمن را بنویسم چرا که این کوچکترین کاری است که در برابر وجدان خودم می توانم انجام دهم . من و همه کسانی که بهمن را می شناختیم در برابر زندگیش احساس شرم می کنیم ، مرگش به جای خود که شاید برای او آرامشی بود که سال ها از دست داده بود .
هیچ کلامی نمی تواند عمق احساس و تلخ کامی ام را از مرور خاطرات قدیمی در باره بهمن بیان کند و چون بسیاری از اوقات برای نجات از فریاد ها و زجه های درونی خود به فراموشی روی کرده ام . چگونه می توان باور کرد ، حتی با وجود آنکه خودش خیلی پیش تر از این سال ها قبل که در اوچ شکوفایی می نمود به من گفته بود که در آینده چیزهایی خواهی شنید اما ، مبادا که در حقیقت این لحضه ها شک کنی ؟ لحظه ها ! به راستی کدام لحظه عمرم با تک تک ثانیه هایی که در کنارش بودم و بند بند وجودم با افکار و کلام بی نظیرش از هم گسسته می شد برابری می کند ؟
من هنوز مبهوتم ، نه از مرگ بهمن که از زندگی حیرت انگیزش ، از روزهایی که گذراند و احساس های غریبی که تجربه کرد . احساس هایی که من هرگز تاب تحملش را ندارم و او سال ها و سال ها با همین احساس ها زندگی کرد و مرد . چه کسی باور می کند انسانی ناشناخته و گمنام صاحب چنان اندیشه های عمیق و پیچیده ای باشد که هرگز در کلام بزرگترین فیلسوقان و اندیشمندان تا جایی که من یکی خوانده ام نیز مشابهش کم باشد ؟ بهمن می توانست داستایوسکی عصر حاضر باشد ولی نشد و در نهایت ................... به راستی زندگی ون گوگ چگونه بود ؟ گاه با خودم فکر می کنم ون گوگ چه میزانی از درد و رنج هستی را بر شانه های خود حمل کرد و چگونه این بار سنگین رنج بر شانه های بهمن قرار گرفت ؟ همه آرزویم این است که روزی فراغتی بیابم و زندگی بهمن را بنویسم چرا که این کوچکترین کاری است که در برابر وجدان خودم می توانم انجام دهم . من و همه کسانی که بهمن را می شناختیم در برابر زندگیش احساس شرم می کنیم ، مرگش به جای خود که شاید برای او آرامشی بود که سال ها از دست داده بود .
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۸۹ ساعت 11:28
توسط محسن میم
|