چشم بستم

و زمان قیچی شد

گویی فرو افتادم 

از سرزمین فراموشی

همچون مسافری غریب

در روزهای دور

و خویش را دوباره یافتم

در جمع آشنای رفتگان 

مردگان

فراموش گشتگان

در خاطرات دور

با مردگانی بیگانه با مرگ

و من زنده شدم

خونی که مرده بود

چون رود

در من جریان یافت

از رگانم 

از باغچه متروک و خشک گذشت

درخت ها را زنده کرد

گل های پژمرده را جان داد

قلبم دوباره تپید

غبار از روزهای خاک گرفته سترد

و خاطره ها

یک به یک  از پستوی فراموشی به در شدند

خنده های قدیمی

در خانه ای که نیست دوباره جاری شد

لب های مردگان جنبید

و حرف هاشان دوباره در فضا جریان یافت

چیز غریبی است

رویایم از زندگی واقعی تر بود