در قلب کوچکم

جایی برای واژه اندوه نیست

کلمات چیزی نمی سازند

مگر تکرار بیهوده هیچ

در بیشمار ولوله هایی که عمر را بی هیچ اندیشه ای به پیش می رانند

اندوه سنگین است

جندان که سایه اش 

شهد شادی این دم را

در احتمالی گنگ می زداید

درون اتاقکی بسته 

به دیوار سکوت می نگرم

اندیشه ها را به دور می ریزم

تا شانه هایم از بار رنج ها بیاساید

تا هر لحظه در درون خود جون ابدیتی باشد

زمان که می گذرد

جهان بیش ار پیش پوچ می نماید

همچون دمی که حقیقت آشکار می گردد

کاش می توانستم

لحظه ها را درون حباب بگذارم

اندوه را

شادی را

و پیوستگی زمان را بگسلم

کاش لحظه جایی تمام می شد

و اندوه و شادی

تنها

تا بودن حباب زنده می ماندند

شاید اینگونه 

زندگی شادمانه تر می شد