سکوت زورقی است
تنهایی بادبانش
مسافر تنهای رود
در انتهای زمان مکث کرده است
جایی که مرگ چشمه ها را می بلعد
و زمان خنجری است در پشت آفتاب
کاش آفتاب را سایه ای بود که لختی بیاساید