فولاد کمر
درست یادم نیست سال ۶۶ یا ۶۷ بود ، تو محله دو تا سلمونی بود یکی سر خیابون و دیگری وسط خیابون . بعضی وقت پیش اون می رفتم و گاهی هم پیش این یکی . سلمونی دوم گیلک بود و همیشه با مشتری ها گرم می گرفت اما اون یکی همیشه دمق بود و سگرمه هاش تو هم . یک بار پیش گیلکه بودم و اون مشغول تعریف با یکی از مشتری ها که همشهری اش هم بود بین تعریف نمی دونم چطوری حرف بچه پیش اومد که مشتری در جواب سلمونی گفت : یک یا دو تا بچه داره . راستش هیچ وقت تا اون موقع به حرف های این جناب توجهی نمی کردم و مثل همین الان که هر وقت به مطب یا سلمونی و اینجور جاها می رم سرم رو به خوندن روزنامه و مجلات سرگرم می کنم ، همون موقع هم سرم تو یک مجله بود که یکهو با صدای بلند سلمونی که به حالت اعتراض مشتری رو خطاب داد از عالم خودم بیرون اومدم .
"همین امثال شما ها هستین که آبروی ما رشتی ها رو بردین ! آخه مرد حسابی آدمی به سن و سال تو فقط ۲ تا بچه داره ؟"
اولش گمان کردم چیزی به شوخی پرانده تا دوستش را دست بیندازد ولی انگار برای ایشان مسئله خیلی هم جدی بود ، یک لحظه از اصلاح سر فردی که زیر دستش بود دست برداشت و به دوستش اشاره کرد :" من الان ۹ تا بچه دارم ، سالی یکی ...... "
سپس همانطور که به اصلاح سر مشتری ادامه می داد شروع به شرح و تفصیلات قدرت بی مثال خودش کرد : " باور کن از این کمر در عجبم " ، همزمان با گفتن این جمله پاهاش رو باز کرد و با یک کف دست محکم به کمرش کوبید :" انگار که فولاد باشه " هر شب خانم می دونه باید ..............
همانطور به سخنرانی ادامه می داد ، بجز من دو سه نفر دیگه هم تو سلمونی بودن و با هر جمله آقای فولاد کمر ، شلیک قهقهه آن ها به آسمان می رفت . تعجب من از این بود که او چطور به جرئیات نزدیکی خود با همسرش اشاره می کرد و اصلا هیچ شرم و حیایی در کلامش نبود . سن و سالش هم کم نبود ، آن موقع به گمانم بالای ۴۰ سال را داشت و اصلا تا آن روز هرگز ندیده بودم که اینطور عنان کلام را بدست گیرد ( یا شاید هم عنان سخن از دستش در رفته بود ) به هر حال چنان از شرح فتوحات هر شبش سخن می گفت و اینکه زنش می داند با چه اعجوبه ای طرف است که گویی نقال قهوه خانه دارد شرح رزم رستم با دیو سفید را می خواند . آن شب آخرین باری بود که نزدش رفتم و بعدها هم کلا برای سال ها از تهران خارج شدم ، زمانی نزدیک بیست سال تا دو سال پیش که دوباره به تهران برگشتم و باز در همان محل ساکن شدم . سلمانی اول هنوز هم همانجاست اما دیگر مثل گذشته عبوس نیست ، یکی دو بار پیشش رفتم و مطمئن هستم مرا نشناخت ، سلمانی دوم هم که متعلق به همان فولاد کمر بود هنوز دایر است اما بجای او دو جوان آرایشگر هایش هستند . چند روز قبل برای اصلاح به همان سلمانی رفتم بین اصلاح دو جوان مشغول تعریف شدند و پی بردم هر دو گیلک هستند و دوباره یاد حرف های فولاد کمر افتادم ، بی اختیار لبخندی بر لبانم نقش بست ، یک لحظه خواستم بپرسم آیا فرزند همان اعجوبه هستند ولی حتی اسم او را هم فراموش کرده ام و شاید در این چند سال مغازه بارها دست به دست شده باشد پس بی خیال شدم ولی خیلی دوست دارم این دو از همان لشکر ۹ نفره ای باشند که استاد سلمانی تا آن وقت به کمک همسر پر طاقتش تولید کرده بود .
"همین امثال شما ها هستین که آبروی ما رشتی ها رو بردین ! آخه مرد حسابی آدمی به سن و سال تو فقط ۲ تا بچه داره ؟"
اولش گمان کردم چیزی به شوخی پرانده تا دوستش را دست بیندازد ولی انگار برای ایشان مسئله خیلی هم جدی بود ، یک لحظه از اصلاح سر فردی که زیر دستش بود دست برداشت و به دوستش اشاره کرد :" من الان ۹ تا بچه دارم ، سالی یکی ...... "
سپس همانطور که به اصلاح سر مشتری ادامه می داد شروع به شرح و تفصیلات قدرت بی مثال خودش کرد : " باور کن از این کمر در عجبم " ، همزمان با گفتن این جمله پاهاش رو باز کرد و با یک کف دست محکم به کمرش کوبید :" انگار که فولاد باشه " هر شب خانم می دونه باید ..............
همانطور به سخنرانی ادامه می داد ، بجز من دو سه نفر دیگه هم تو سلمونی بودن و با هر جمله آقای فولاد کمر ، شلیک قهقهه آن ها به آسمان می رفت . تعجب من از این بود که او چطور به جرئیات نزدیکی خود با همسرش اشاره می کرد و اصلا هیچ شرم و حیایی در کلامش نبود . سن و سالش هم کم نبود ، آن موقع به گمانم بالای ۴۰ سال را داشت و اصلا تا آن روز هرگز ندیده بودم که اینطور عنان کلام را بدست گیرد ( یا شاید هم عنان سخن از دستش در رفته بود ) به هر حال چنان از شرح فتوحات هر شبش سخن می گفت و اینکه زنش می داند با چه اعجوبه ای طرف است که گویی نقال قهوه خانه دارد شرح رزم رستم با دیو سفید را می خواند . آن شب آخرین باری بود که نزدش رفتم و بعدها هم کلا برای سال ها از تهران خارج شدم ، زمانی نزدیک بیست سال تا دو سال پیش که دوباره به تهران برگشتم و باز در همان محل ساکن شدم . سلمانی اول هنوز هم همانجاست اما دیگر مثل گذشته عبوس نیست ، یکی دو بار پیشش رفتم و مطمئن هستم مرا نشناخت ، سلمانی دوم هم که متعلق به همان فولاد کمر بود هنوز دایر است اما بجای او دو جوان آرایشگر هایش هستند . چند روز قبل برای اصلاح به همان سلمانی رفتم بین اصلاح دو جوان مشغول تعریف شدند و پی بردم هر دو گیلک هستند و دوباره یاد حرف های فولاد کمر افتادم ، بی اختیار لبخندی بر لبانم نقش بست ، یک لحظه خواستم بپرسم آیا فرزند همان اعجوبه هستند ولی حتی اسم او را هم فراموش کرده ام و شاید در این چند سال مغازه بارها دست به دست شده باشد پس بی خیال شدم ولی خیلی دوست دارم این دو از همان لشکر ۹ نفره ای باشند که استاد سلمانی تا آن وقت به کمک همسر پر طاقتش تولید کرده بود .
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 18:38
توسط محسن میم
|