صلات ظهر است . از کنار یک فروشگاه سمعی بصری رد می شوم ، صدای رنگ مجاز در فضا پیچیده  اما در هیاهو و گرمای کشنده مرداد نه من و نه هیچ کدام دیگر از رهگذران توجهی به آن نداریم ، نگاهم به دخترکی شاید ۴ یا ۵ ساله می افتد  که همراه با دو زن نسبتا" جوان  از روبرو می آید ، دخترک با شادی و نشاط همراه با آهنگ چنان می رقصد که بی اختیار لبخندی  تمام صورتم را می پوشاند . در این شلوغی گویی هیچ کس او را نمی بیند ، نه مادرش و نه زن دیگری که همراهشان است و نه هیچ کدام دیگر از رهگذران بی حوصله اما ، او همچنان شادمانه می رقصد و با شوق و خنده به مادرش نگاه می کند . مادر اما  با خستگی و بی توجهی دست دخترک را می کشد و در چند لحظه  بین خیل انبوه جمعیت از نگاهم گم می شوند . با خود فکر می کنم ، آیا به راستی چیزی زیباتر از کودکان در هستی وجود دارد ؟ و به راهم ادامه می دهم .