"گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند
                                            خود از آن عاری است ."
سال ها زمان برد تا مفهوم دقیق این شعر عمیق مارگوت بیکل را که توسط شاملو ترجمه شده دریافتم .
نمی خواهم به خیلی از جزئیات فکر کنم ، نمی خواهم لحظات سنگین زندگیم را دوباره مرور کنم ، نمی خواهم نه برای آنکه در آن لحظات نکته تلخی است یا از آن شرمسارم بلکه ، بخاطر این است که  دیگر توان تحمل احساس های شدید عاطفی را ندارم . سهمگین ترین لحظات زندگیم هنگامی بود که برای نخستین بار زمانی شاید ۲ یا ۳ ساعت با بهمن گفتگو کردم . فکر کنم من ۲۱ یا ۲۲ ساله بودم و او ۱۰ ، ۱۱ سال از من بزرگتر بود . مطمئن هستم که بهمن مطالعات روانشناسی وسیعی داشت اما جدای از آن شخصیتش به گونه ای بود که نوعی تاثیر سهمگین بر مخاطبانشان می گذاشت ، این حرف ادعا یا توهم من نیست چرا که تقریبا تمامی کسانی که با بهمن در ارتباط بودند این نکته را تائید می کنند . اینکه منشاء این نیروی درونی در چه چیزی نهفته است چندان مورد نظرم نیست بلکه آنچه برایم اهمیت دارد عدم استفاده از این نیرو برای بهره برداری شخصی است بدانگونه که در رابطه های مرید و شاگردی  فرقه های  مختلف دینی و صوفی گری ها دیده یا می شنویم . گفتم که مرور خاطراتم با بهمن برایم سخت و تا حدی ناممکن است زیرا نوع زندگی اش  و سرنوشتی که یافت آنقدر تلخ و گزنده بود که تمامی دوستانش را دچار شرم می کند ، حتی آنان که باورش نداشتند یا عمری هر آنچه در توانشان بود بر علیه ش بکار بردند . نه ! نمی خواهم این چیزها را مرور کنم بلکه قصدم اشاره به همان شعر آغازین این مطلب است "گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند خود از آن  عاری است " . مطلب این است که پس از چندی که با بهمن ملاقات هایی داشتم که شاید در زمانی حدود ۲ یا ۳ سال ادامه داشت  می دانست که من نسبت به او احساسی بسیار قوی ورای تخسین یا تائید دارم و در ذهنم جایگاهی بسیار رفیع دارد به همین دلیل در یک یا چند ملاقات آخرمان به مواردی اشاره کرد که بعدها بطور دقیق مفهوم آن حرف ها را درک کردم . مسئله اصلی از دید بهمن این بود که اگر در اندیشه های من نکته ای را بسیار ارزشمند در می یابی ، اگر رفتار ارزشمندی موجب تحسینت نی شود به خاطر این است که این ارزش ها در وجود تو است . نمی دانم منظورم را درست انتقال داده ام یا نه ؟ مثالی می زنم ، همه ما بسیاری از اعمال قهرمانانه را ارج می گذاریم به عنوان نمونه چند سال پیش در یک روستا معلمی به خاطر نجات جان دانش آموزانش بخاری مشتعل را در آوش گرفته و بیرون کلاس پرتاب کرد که این حادثه جانش را گرفت . بهمن اعتقاد داشت اگر چنین عملی موجب تحسین یک انسان می شود به خاطر این است که او هم واجد همین صفت انسانی است که آن معلم داشت . از سوی دیگر بهمن معتقد بود که هرگز یک انسان را ستایش نکن بلکه باید ستایشگر ارزش های مشترکی باشی که میان انسان ها پیوند برقرار می کند ، به همین دلیل بارها به من تاکید می کرد که اگر در آینده در باره من (بهمن) چیزهایی شنیدی که کاملا با قضاوت هایت متضاد بود مبادا به درستی ارزش های مشترکی که هم اکنون در باره شان صحبت می کنیم شک کنی ؟ مبادا به صداقت این لحضه ها تردید کنی ؟ در آینده هر اتفاقی که بیافتد در درستی این لحضه ها ، در صداقتی که هم اکنون من دارم تاثیری ندارد و تو هرگز این ارزش های متعالی را فراموش نکن حتی اگر بعدها شنیدی که من یک جنایتکار هستم .
اعتقاد بهمن به این بود که اگر ارزشی را در وجود یک قهرمان متجلی کنیم و سپس آن قهرمان به هر دلیلی آن ارزش ها را به کناری نهاد ما نباید دچار یاس و یا تردید به درستی اندیشه هایمان بشویم  و اگر اینچنین شود یعنی به خاطر لغزش یک انسان ما نیز به کلی از اعتقادات انسانی چشم پوشی کنیم به این دلیل است که از ابتدا نیز به آن ارزش ها اعتقادی نداشته  و برعکس به آن آدم ایمان داشته ایم . سال ها بعد بود که کم کم  متوجه گفته های بهمن شدم ، زمانی که به تدریج از گوشه و کنار اخبار تعجب آوری را در باره اش شنیدم ، از اینکه معتاد شده ، از اینکه با ترفندهای مختلف خیلی را تیغ زده است ، از اینکه همه دوستانش رهایش کرده اند ، از اینکه در اوج ناامیدی همچون دیوجانوس با سر وضع آشفته در کوچه ها پرسه می زند و من همیشه فکر می کردم او خود خواسته با خود اینچنین می کند . نمی دانم ! و دوباره تاکید می کنم که هنوز توان تکرار خاطراتم را در باره بهمن ندارم چرا که احساس می کنم ضربان قلبم شدت می گیرد و نفسم به شماره می افتد و باز به آخرین جمل هایش فکر می کنم که "مبادا به درستی این لحضه ها شک کنی ؟" و در کنارش دوباره با خود می گویم : "گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند ، خود از آن عاری است "