نجات

 

با چشم های تو نمی بینم

با دست های تو نمی سازم

با قلب تو عاشق نمی شوم

با پاهای تو نمی روم

زیرا

من تو نیستم

حتی اگر رؤیای من باشی

بگذار با چشم کم سوی خود ببینم

حتی اگر سایه ای از حقیقت باشد

با دست های خویش بسازم

نه کاخی شکوهمند که تنها خانه ای خرد

بگذار

با گام های کوتاه قدمی اندک بردارم

به سوی فردایم

و با قلب خویش ، عشق را آنگونه بجویم که دلخواه من است

بگذار من خودم باشم

تا

دست هایم

پاهایم

چشمانم

قلبم

رؤیایم

زنده بماند

رشد کند

و من

آنجا بیایم که تو هستی

گرچه بسی دیرتر

نجات من ، تنها در گام های من است

و حقیقت

تنها زمانی نجات بخش است

که من

     خود بیابمش

امید

 

آنجا

ورای زمان

پشت کوه های برف آلود

زیر نور مهتاب

انسانی یخ زده است

با چشم هایی باز

و دستانی که تفنگی کهنه را می فشارد

اینجا

میان شهر های افسرده

کلمات یخ زده اند

گلوله ها پوسیده اند

ایمان بر مدار صفر می چرخد

و دشت های فاصله ها

هزار مرتبه در خون نشسته اند

بی هیج مرثیه ای

اینجا

امید کوچ کرده است

و چشمه های سترون

رگهای خشکیده هیچ اندامی را

به رودهای مایوس نمی رساند

با این همه می دانم

پس آن کوه های سرد

زیر مهتاب همیشه غمگینش

چشم های توست که باز مانده است

و قلبی هست ، که سر باز ایستادن ندارد