نجات
با چشم های تو نمی بینم
با دست های تو نمی سازم
با قلب تو عاشق نمی شوم
با پاهای تو نمی روم
زیرا
من تو نیستم
حتی اگر رؤیای من باشی
بگذار با چشم کم سوی خود ببینم
حتی اگر سایه ای از حقیقت باشد
با دست های خویش بسازم
نه کاخی شکوهمند که تنها خانه ای خرد
بگذار
با گام های کوتاه قدمی اندک بردارم
به سوی فردایم
و با قلب خویش ، عشق را آنگونه بجویم که دلخواه من است
بگذار من خودم باشم
تا
دست هایم
پاهایم
چشمانم
قلبم
رؤیایم
زنده بماند
رشد کند
و من
آنجا بیایم که تو هستی
گرچه بسی دیرتر
نجات من ، تنها در گام های من است
و حقیقت
تنها زمانی نجات بخش است
که من
خود بیابمش