به دنبال حرف نمی گردم
در من احساسی است که بی کلام سخن می گوید
حقیقتی که راه های دور را در می نوردد
ورای زمان
ورای هر چیز که فاصله می سازد
تا
با تو سخن گوید
تا بی واسطه بشنوی
صدای ناشنیدنیم را که در فضا جاری است
نغمه ای را
که تنها قلب توست
که از هر صدای دیگری در جهان باز می شناسدش
کلام ساده دوست داشتن را
بی هیچ آلودگی
همچون سوسوی ستاره ای
در سیاهی و سکوت شبهای تنهایی
اینک منم
ایستاده در نهایت تنهایی
در قلب آسمانی پر ستاره
جایی که هر فاصله اش بی نهایتی است
آرام سوسو می زنم
شاید چشمی مشتاق دیدنم باشد
دیرگاهی است که گام های زمان معکوس گشته اند
و من
در مسیر گذشته پیر می شوم
اینجا ، هیچ چیز به سمت آینده نیست
زمان به سمت دیروز می گذرد
اما نه سوی زاده شدن
که در جستحوی توهمی فرتوت
و جایی برای فسردن در گذشته های ناپیدا
و خفتن !
در گوری به عمق ایمانمان
جایی
که زهدان باورهای نامیراست .
مرگ در آینده نیست
زیرا
ما در گذشته مرده ایم
خوابیده در گور باورهای خویش
با حفره ای خالی در چشم هامان
و اندیشه ای متروک
که از یقین توهم خویش می گوید
و مرگ را موهبتی می داند برای رستگاری انسان ها