خستگی

تنها نشسته ام

در غار بی کسی

جایی که خاطره در من غروب کرد

گویی فضا شکست

گویی غبار شد .

تالاب نور بود اندیشه های من

در خویش می کشید

در خود فرو نشاند

در خود فرو نشست .

من در صدای خودم غرق می شوم

در بغض این نگاه

در چاه خستگی

چندان نشسته در دل من گرد بی کسی

دیگر صدای دل انگیز شور را

حتی کنار هزار چلچله باور نمی کنم .

من خسته ام بسی

از رنج جوشش اندیشه های تلخ

از بی صدایی ام

از اینکه آفتاب

یکباره پر کشید

یکباره محو شد

رفت از درون من .

اکنون منم نشسته در این کنج خستگی

با صد هزار شمع  فرو رفته سکوت

با صد هزار یاد

با صد هزار مرگ

باید گذر کنم

باید رها کنم این بند فکر را

باید که بشکنم این قفل خستگی

میراث شوم خاطره اما هزار خار 

هر دم بروی شاخه ی پر پیچ روح من

بیدار می کند .

همسفر

همسفرم باش

نه در جاده هاى دراز

همسفرم باش

نه در سالهاى طولانى

همسفرم باش

نه در شادى و غم

همسفرم باش

در رؤياهايم

همسفرم باش

تا آرزوهايم نميرند

تا باغبان غمگين گورستان قلبم نباشم

و عشق هاى كهنه زنده بمانند

همسفرم باش ......

فرصت

فرصت هاى زندگى بسيارند اما نه بى شمار .

فرصت هاى زندگى بسيارند اما در هر مقطعى از زندگى تنها برخى از اين فرصت ها به كار ما مى آيد .

فرصت هاى زندگى بسيارند اما عمر ما هم در ظرفى از زمان قرار دارد كه بى نهايت نيست .

فرصت هاى زندگى بسيارند اما ؛ اگر آن ها را در نيابيم بدل به افسوس هاى همواره ما مى شوند .

فرصت هاى زندگى همين امروز ماست ؛ اگر همديگر را دريابيم .

رمز عاشقی

با یاس بجنگ

با نومیدی بجنگ

با ترس بچنگ

با سرکشی بختت

با رسم های کهنه بجنگ 

با زندگی

با مرگ

و اندیشه های تلخ

با هر آنچه نمی خواهی بجنگ

برای  آنچه می خواهی بجنگ

اما ، همیشه اسیر قلبت باش

زندانی احساست

و بنده ی عشقت