خستگی
در غار بی کسی
جایی که خاطره در من غروب کرد
گویی فضا شکست
گویی غبار شد .
تالاب نور بود اندیشه های من
در خویش می کشید
در خود فرو نشاند
در خود فرو نشست .
من در صدای خودم غرق می شوم
در بغض این نگاه
در چاه خستگی
چندان نشسته در دل من گرد بی کسی
دیگر صدای دل انگیز شور را
حتی کنار هزار چلچله باور نمی کنم .
من خسته ام بسی
از رنج جوشش اندیشه های تلخ
از بی صدایی ام
از اینکه آفتاب
یکباره پر کشید
یکباره محو شد
رفت از درون من .
اکنون منم نشسته در این کنج خستگی
با صد هزار شمع فرو رفته سکوت
با صد هزار یاد
با صد هزار مرگ
باید گذر کنم
باید رها کنم این بند فکر را
باید که بشکنم این قفل خستگی
میراث شوم خاطره اما هزار خار
هر دم بروی شاخه ی پر پیچ روح من
بیدار می کند .