خالی بندی

سال ۶۶ برای یک ماموریت نقشه برداری به بوشهر رفتم ، محل برداشت بالاتر از برازجان و بعد از دالکی جایی بود به نام تنگ اهرم . از دالکی به سمت شیراز که می رفتیم جاده ای خاکی به سمت غرب می پیچید و قرار بود ما مسیر جدیدی را برای تعریض و اصلاح هندسی اش نقشه برداری و به اصطلاح میخ کوبی کنیم . اوایل آبان بود که من و دو نفر دیگر از تیم نقشه برداری ، اسلامی و پشین به بوشهر رسیدیم ، همان روز با یک دستگاه جیپ که از قبل در دفتر بوشهر بود به سمت محل ماموریت رفتیم و تا عصر به دالکی رسیدیم . روستایی بزرگ که آرزوی اهالی آن تبدیل شدنش از بخش به شهر بود . تا آن موقع فقط نام خرمای دالکی را شنیده بودم و اصلا خبر نداشتم جایی هم به این نام وجود دارد . قبل از رسیدن به دالکی از منطقه ای گذشتیم که بوی تخم مرغ گندیده می داد و بعد فهمیدم بوی گوگرد است و به خاطر معادن آن منطقه . خانه ای درب و داغان کرایه کردیم و دو هفته ای آنجا ماندیم ، هر روز صبح زود ۳ نفری به محل نقشه برداری می رفتیم و بخشی از مسیر میخ کوبی می شد غروب هم خسته و کوفته بر می گشتیم . تدریجا با پیش رفتن میخ کوبی فاصله رفت و برگشتمان زیادتر می شد و سرپرست تیم تصمیم گرفت محل اسکانمان را به جایی دیگر منتقل کنیم . در ادامه جاده تنگ اهرم نزدیکترین روستایی که روی نقشه پیدا کردیم فاریاب نام داشت ، برای کرایه محل سکونت به آنجا رفتیم دهی  زیبا بود که با نخلستان های سرسبز محصور شده بود . با کمی جستجو اهالی خانه ای را معرفی کردند که صاحبش محل مناسبی برای کرایه داشت و از همه مهم تر ، بنا به تاکید ما مشخص شد حمام هم دارد . صاحب خانه مان مردی شاید ۳۵ ساله با اندام متوسط به نام رضا زاده بود . قرار خیلی سریع گذاشته شد و صبح  فردای آن روز هنگام خروج از محل قبلی در دالکی بار و بندیلمان را در جیپ گذاشتیم و عصر بعد از پایان کار به سمت فاریاب رفتیم . غروب پس از تاریکی به آنجا رسیدیم و یکراست به خانه رضا زاده رفتیم . حیاطی نسبتا بزرگ که کف آن سنگریزه ریخته بود . روبروی در ورودی محل سکونت خودش بود و سمت چپ حیاط اتاق ما قرار داشت فضای خانه بد نبود و از محل سکونتمان در دالکی بهتر بود . روستا برق نداشت ولی صاحب خانه ما موتور برق داشت و همین خیلی مهم بود و همانطور هم که گفتم حمام هم داشتیم که آب آن را خود رضا زاده با تراکتور از رودخانه می آورد . شب اول اقامتمان در فاریاب خیلی جالب بود چون نصفه های شب با سر و صدای کر کننده خروس های دهات از خواب بیدار شدیم ، از آن جالب تر واکنش اسلامی بود که به زمین و زمان فحش می داد و بارها قسم خورد فردا سر خروس رضا زاده را می برد . کار نقشه برداری ادامه یافت و چون به گارگر ساده هم نیاز داشتیم نیروهای خودمان را از همین روستا تامین کردیم . قرار ومدار مان هم با رضا زاده اینطور بود که او مواد غذایی را برای ما بخرد و همسرش هم غذای مان را بپزد . بعد از مدتی که از اقامتمان گذشت پشین و اسلامی به رضا زاده مشکوک شدند و خصوصا اسلامی با صراحت معتقد بود که رضا زاده از مواد غذایی ما کش می رود ، در ضمن از شب دوم ورود به فاریاب خانه ما پاتوق کسانی شده بود که با ما کار می کردند و البته ما هم که سرگرمی خاصی نداشتیم با تعریف خودمان را سرگرم می کردیم ، جالب اینکه بیشتر اوقات ما به کار خودمان و مهمان ها هم به گفتگوی خود مشغول بودند . یکی از شب ها که رضا زاده هم نشسته بود اسلامی بدون مقدمه صحبت میزان مصرف مواد غذایی مان کشاند و به رضا زاده گفت : فکر نمی کنی  مقدار اعلام شده مرغ ، برنج و آرد برای این مدت خیلی بیشتر از میزان مصرف ما است . با اینکه اسلامی هیچ اشاره مستقیمی به موضوع نکرده بود نا گهان رضا زاده که تا آن روز شخصیت خیلی آرامی داشت به گلوله آتش تبدیل شد و گفت :" یعنی تو می گی  من دزد هستم ؟ " اسلامی تلاش داشت موضوع را ماستمالی کند و من و پشین هم همین سعی را داشتیم اما رضا زاده گوشش به این حرف ها کارگر نبود و کار را به جایی رساند که اسلامی را تهدید به قتل کرد . همه مدت روستایی ها با خنده موضوع را دنبال می کردند و معلوم بود کسی قضیه را جدی نمی گیرد ، عاقبت با کلی قربان و صدقه رفتن و اینکه اصلا مقصود اسلامی این نبوده که خدای نکرده دزدی یا چیزی شده موضوع را فیصله دادیم . با این وجود رضا زاده می دانست که همان شب کل اهالی روستا از موضوع با خبر می شوند ، به همین خاطر فردای آن روز به سراغ من آمد و گفت تفنگش رو آماده کرده و امروز از سر کوه اسلامی را با تیر خواهد زد . نمی دانم چرا با وجود همه جوش و خروشی که رضا زاده از خودش نشان می داد چرا من اصلا تهدیدهایش را جدی نمی گرفتم از طرفی خود من به دلیل شخصیت متفرعن اسلامی دل خوشی از او نداشتم و فکر کنم هیچوقت جندان تحویل نمی گرفتم ، به هر حال موضوع تا چند روزی ادامه داشت و رضا زاده مثلا قهر کرده بود کار هم  مثل سایر موارد که قبلا داشتیم ادامه یافت تا اینکه بعد از مدتی اسلامی که حسابی خسته شده بود قرا شد به تهران برگردد و به جای او یکی دیگر از همکارانمان به نام رضویان به ما ملحق شد . آقای رضویان مرد جا افتاده و کاملی بود که آن موقع بیش از ۵۰ سال داشت و آمدنش باعث شد تا خاطرات بسیار جالبی برای ما رقم بخورد . شب اول یا دوم آمدنش از موضوع رضا زاده با خبر شد به همین خاطر به من توصیه کرد ..............
ادامه نوشته

برای بهمن طاهرزاده

سکوت زورقی است
تنهایی بادبانش
مسافر تنهای رود
در انتهای زمان مکث کرده است
جایی که مرگ چشمه ها را می بلعد
و زمان خنجری است در پشت آفتاب
کاش آفتاب را سایه ای بود که لختی بیاساید

فولاد کمر

درست یادم نیست سال ۶۶ یا ۶۷ بود ، تو محله دو تا سلمونی بود یکی سر خیابون و دیگری وسط خیابون . بعضی وقت پیش اون می رفتم و گاهی هم پیش این یکی . سلمونی دوم گیلک بود و همیشه با مشتری ها گرم می گرفت اما اون یکی همیشه دمق بود و سگرمه هاش تو هم . یک بار پیش گیلکه بودم و اون مشغول تعریف با یکی از مشتری ها  که همشهری اش هم بود بین تعریف نمی دونم چطوری حرف بچه پیش اومد که مشتری در جواب سلمونی گفت : یک یا دو تا بچه داره . راستش هیچ وقت تا اون موقع به حرف های این جناب توجهی نمی کردم و مثل همین الان که هر وقت به مطب یا سلمونی و اینجور جاها می رم سرم رو به خوندن روزنامه و مجلات سرگرم می کنم ، همون موقع هم سرم تو یک مجله بود که یکهو با صدای بلند سلمونی که به حالت اعتراض مشتری رو خطاب داد از عالم خودم بیرون اومدم .
"همین امثال شما ها هستین که آبروی ما رشتی ها رو بردین ! آخه مرد حسابی آدمی به سن و سال تو فقط ۲ تا بچه داره ؟"
اولش گمان کردم چیزی به شوخی پرانده تا دوستش را دست بیندازد ولی انگار برای ایشان مسئله خیلی هم جدی بود ، یک لحظه از اصلاح سر فردی که زیر دستش بود دست برداشت و به دوستش اشاره کرد :" من الان ۹ تا بچه دارم ، سالی یکی ...... "
سپس همانطور که به اصلاح سر مشتری ادامه می داد شروع به شرح و تفصیلات قدرت بی مثال خودش کرد : " باور کن از این کمر در عجبم " ، همزمان با گفتن این جمله پاهاش رو باز کرد و با یک کف دست محکم به کمرش کوبید :" انگار که فولاد باشه " هر شب خانم می دونه باید  ..............
همانطور به سخنرانی ادامه می داد ، بجز من دو سه نفر دیگه هم تو سلمونی بودن و با هر جمله آقای  فولاد کمر ، شلیک قهقهه آن ها به آسمان می رفت . تعجب من از این بود که او چطور به جرئیات نزدیکی خود با همسرش اشاره می کرد و اصلا هیچ شرم و حیایی در کلامش نبود . سن و سالش هم کم نبود ، آن موقع به گمانم بالای ۴۰ سال را داشت و اصلا تا آن روز هرگز ندیده بودم که اینطور عنان کلام را بدست گیرد ( یا شاید هم عنان سخن از دستش در رفته بود ) به هر حال چنان از شرح فتوحات هر شبش سخن می گفت و اینکه زنش می داند با چه اعجوبه ای طرف است که گویی نقال قهوه خانه دارد شرح رزم رستم با دیو سفید را می خواند . آن شب آخرین باری بود که نزدش رفتم و بعدها هم کلا برای سال ها از تهران خارج شدم ، زمانی نزدیک بیست سال تا دو سال پیش که دوباره به تهران برگشتم و باز در همان محل ساکن شدم . سلمانی اول هنوز هم همانجاست اما دیگر مثل گذشته عبوس نیست ، یکی دو بار پیشش رفتم و مطمئن هستم مرا نشناخت ، سلمانی دوم هم که متعلق به همان  فولاد کمر بود  هنوز دایر است اما بجای او دو جوان آرایشگر هایش هستند . چند روز قبل برای اصلاح به همان سلمانی رفتم بین اصلاح دو جوان مشغول تعریف شدند و پی بردم هر دو گیلک هستند و دوباره یاد حرف های فولاد کمر افتادم ، بی اختیار لبخندی بر لبانم نقش بست ، یک لحظه خواستم بپرسم آیا فرزند همان اعجوبه هستند ولی حتی اسم او را هم فراموش کرده ام و شاید در این چند سال مغازه بارها دست به دست شده باشد پس بی خیال شدم ولی خیلی دوست دارم این دو از همان لشکر ۹ نفره ای باشند که استاد سلمانی تا آن وقت به کمک همسر پر طاقتش تولید کرده بود .