مشخص بود که من نمی توانم برای این مسئله فکری کنم . وقتی که ایستادم به نظرم آمد از فاصله ای دور کسی دارد به سمت من نگاه می کند به همین خاطر با صدای بلند فریاد زدم : آهای ی ی ی ی ...... هیچ صدای از او نیامد و فکر کنم باد صدای مرا طوری برد که اصلا متوجه فریادم نشد .شاید هم اصلا آدم نباشد و درختی است که از دور شکل یک آدم به نظر می رسد ؟ آه چقدر خوب بود اگر این سکوت تا ابد ادامه داشت و من می توانستم بدون هیچ اندیشه ای اینجا بنشینم و تا ابد به همین منظره گسترده تا دوردست نگاه کنم . برای لحضه ای اندیشه ای چون برق از ذهنم گذشت :" چقدر درخت ها و سنگ ها خوشبخت هستند ! " .
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 12:48
توسط محسن میم
|